وداع با نجف، به شوق سلام بر کربلا...
428
داستان عجیبی است.یکی سلام می دهد و دیگری وداع می کند.هر دو گریان و با چشمانی بارانی روبروی تو می ایستند.هردو فقط دوست دارند به ایوان طلایت نگاه کنند،،چشمان یکی تازه به ایوانت افتاده است و دیگری نمی تواند از ایوانت چشم بردارد.